۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

داستان فسقلی و کوه



فسقلی نمی توانست...
فسقلی قادرنبود...
اوهیچ وقت نتوانسته بود...
مدت ها بود دیگرهیچ راهی برای فسقلی وجود نداشت...
او حتی دیگر دوست نداشت به قله برسد.

مدتها گذشت

ناگهان باد فسقلی را به حرکت در اورد.

مدتها بود حرکتی نکرده بود . توجهش به اطراف جلب شد او چیز هایی می دید که قبلا توجهی به انها نداشت. احساس کرد لذت می برد باد برای او تلنگری شده بود فکر کرد باد و حرکت چقدر دوست داشتنی هستند. فاصله اش با قله زیاد بود و حرکت باد کند اما به هر حال در حال حرکت بود. او سعی می کرد از اطراف لذت بیشتری ببرد.

ناگهان باد قطع شد

فسقلی دیگر دوست نداشت بوضع سابق بازگردد . در این مدت او مشغله هایش را کم کرده و در حال لذت بردن از اطرافش بود .
باد ایستاده بود اما فسقلی همچنان ادامه می داد او دیگر فهمیده بود باید تغیر کند . فسقلی دیگر نیازی به باد نداشت او فهمیده بود که باید به خودش متکی باشد .
همچنان که بر سرعتش می افزود ارزشهای زندگی اش را در ذهنش مرور می کرد . او باید به قله می رسید. حالا او دلیل مهمی برای زندگی داشت.

مدتی گذشت

عجیب بود ، فسقلی فکر می کرد توانایی هر کاری را دارد و قادر است به هرچیزی برسد. حس کرد همیشه می توانسته است و همیشه راهی وجود دشته است.

پستی و بلندی ها دیگر مانعی برای فسقلی نبودند، او به مرور یاد میگرفت چگونه از انها برای بهتر حرکت کردن استفاده کند .

باز هم مدتی گذشت

فسقلی با اینکه حس می کرد در حال بزرگ شدن و سنگین شدن است ولی خیلی روان تر و راحتتر حرکت می کرد . برایش عجیب بود .

همچنان که به کوه مقابلش نگاه می کرد حس کرد که چقدر این کوه را دوست دارد چقدر این کوه برایش اشناست چقدر دوست داشت روزی مثل او باشد.

فسقلی دیگر عجله ای برای قله نداشت او به طرز عجیبی منطقی شده بود ، حرکت می کرد اما دیگر انتظار نداشت یکروزه به قله برسد.

مدتی زیادی بود فسقلی در حال حرکت بود و از همه چیز لذت می برد.

چقدر حرکت و زندگی کردن را دوست داشت .فسقلی حس کرد خوشبخت است و همین برای او کافی است دیگر قله معنای سابق را برای فسقلی نداشت او مطمئن بود که بدون قله هم می تواند زندگی کند .

مدتی گذشت

فسقلی بقدری حرکتش ارام بود که حتی خودش هم انرا حس نمی کرد.تنها چیزی که حس می کرد این بود که با اهدافش چقدر ثروتمند است .

بادی وزیدن گرفت .

باد فسقلی را نوازش می کرد . برایش عجیب بود او دیگر قادر نبود قله را ببیند . او دیگر کوه را نمی دید . تنها حرکت باد را روی خود حس می کرد.

فسقلی نگاهی به خود انداخت با تعجب دید کوهی بزرگ و با شکوه شده است .به ناگاه فهمید که کوهی وجود نداشته است. فسقلی همان کوه بود که حالا به خود رسیده بود.

هیچ نظری موجود نیست: